دانش آموز شهيد محمّد یوسفی
رازی را که تیر نزدیک گوشش زمزمه کرده بود، هیچ گاه پشت گوش نینداخت.از بیمارستان که مرخص شده بود، به یکی از دوستانش گفته بود:
«من می خوام به جای پدر و مادرم هم برم جبهه.»
حالا دیگر نذرش ادا شده بود. این بار آخری، به نیت مادرش به جبهه آمده بود.
کمک تیر بارچی بود؛ منطقه ی شلمچه. صدای زوزه های خمپاره و انفجارها، لحظه ای قطع نمی شد. ترکش هایی پراکنده احاطه اش کرده اند. این جا عاشوراست و مادرش شاید مادر وهب که می تواند حضورش را حس کند. سینه و دستش گرم شده است.خاک، خون ها را می مکد. ترکشِ سینه و دست به نیابت از مادر؛ این هم حود رازی است. مادر بر زمین افتاد. محمد شهید شد.
منبع :
کتاب: نقطه سرخط
گردآوری: حسن ذوالفقاری